۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

پوست انداختن- چهار



گفته بودم که نشستم به خودشکافی. شکستم. نوشتم. مرورکردم. شکستم. نوشتم. کلمه ها می آمد. خط می شد. صفحه. از تولد تا به حال. چند خط شده؟ چند صفحه؟ قسمتش کردم به خردسالی، کودکی، نوجوانی، بلوغ، جوانی، رسیدم به حالا. خواستم بگذارم اینجا اما آنقدر خصوصی است و ذره ذره جزئیات زندگی چندین نفر آدم درگیر در این کلاف بیست و هشت ساله که نه از شرم - که حالا جز میل به انفجار و افشا در من نیست- که به احترام آنها صرف نظر کردم. این ها که می نویسم اما چکیده است از ده ها صفحه سیاه شده. که شاید دردی از خودم دوا کند بعد دیگری که گذرش بیفتد اینجا و شاید اشتراکی ببیند در باری که به دوش می کشد وآنچه به دوش کشیده ام.






گفته بودم از کمال طلبی، از ذات خرده گیر، از وسواس پرهیز از اشتباه، از هرچه که این کرده با من و رابطه هایم. سر نخ را گرفته ام و ترسان و بهت زده ام رسیده ام به بدو تولد و تنها یک نیاز، امنیت، آرامش، محبت، آغوش مادر، بودن پدر. آن امنیت بی حد و حصری که کودکی را در آغوش مادر خواب می کند. که از هرچه و هرکه در امان می دارد. من کودکی نمونه بودم، فرزندی مثال زدنی، تنها برای آنکه آن وحشت و بی ثباتی آن دوسال بی مادری، آن دوسال بی خیالی و بی مسئولیتی پدر، آن دوسال آوارگی خانه ی عمه ها بازنگردد. ترسی آنچنان عمیق و ریشه دوانده که حتی وقتی مادر سراغم آمد باز، که مرا باخود برد، که پدری بود بالای سرم بهتر از پدرهای دیگر نه خیال مرا آرام کند و نه ناخودآگاه مرا بشوید. که کابوس ول شدن میان جمعیت توی خیابان و گم شدن مادر تا سالها خواب آرام کودکی را بر من حرام کند. که گرم ماندن کانون خانواده، که از هم نپاشیدن آن باشد بزرگترین دغدغه ی من کودک حتی تا حالا. که من بی خواب باشم همیشه و نگران. که به کوچکترین صدایی بیدار شوم و گوش به زنگ خطر. که حواسم به بحث ها و مکالمات آخر شب پدر و مادرم باشد. به دعواهاشان. که نکند به جدایی ختم شود، که همیشه دنبال راهی باشم برای پیشگیری. که خطر نیاید. که خانواده ام را از من نگیرد. که من خوب باشم و مادر مرا دوباره رها نکند. به دیگری نسپارد. که کسانی باشند دوستم بدارند. بمانند. بمانم. این ترس با من آمده، مرا جنگجو بارآورده. مرا همیشه آماده ی دفاع ساخته. و من خسته از این همه مراقبت برای هیچ. برای ترسی که اگر نه بی جهت نه این چنان ویرانگر. که مرا بکشاند به ریاضت چنان خواستنی بودن که ترک نشدن. که چنان بار مسئولیت به دوش کشیدن که نرسیدن. خم شدن. ریختن. مادر کاش می دانستی آن یک سال و اندی نبود تو با من چه کرده که بیست شش سال بعد هنوز دنبال ذره ای امنیت و آسایش آغوش نبوده ی تو به هر ترفندی پناه برده ام. کاش می دانستی که اگر می دانستی به خیال تربیت و تنبیه هروقت که به قول خودت کوتاهی کرده بودم در خواستی از خواسته های تو تهدیدت این نمی شد که باید اسبابت را جمع کنی بروی خانه ی مادربزرگت بمانی. که من تمام بار یک کودک نه ساله، ده ساله را با گریه و بغض توی کوله ی مدرسه ام جمع کنم. توی اتاقم بمانم. با همه چیز در دلم خداحافظی کنم. حتی با تو. بی آنکه بدانم که تو ساعتی بعد یادت رفته تهدیدت که حتی بیایی ببینی که بارم را بسته ام و شب که برسد و ببینم که نبرده ای مرا دوباره باز کنم و بچینم تا تنبیه بعد. تو مرا کولی بار آوردی مادر. تو مرا از همان بدو تولد کولی بار آوردی و ندانستی که این خانه به دوشی تا کجای زندگی مرا به بازی می گیرد. تو ندانستی مادر. که تمام سال های کودکی را، تمام خوابهای اجباری ظهر را منی که خواب نداشتم برای یک روز نبودنت گریستم. برای مردنت. و هنوز هم حتی تویی که نمی دانم از کجا باور داری که بیشتر از هفتاد و پنج سال عمر نمی کنی و این حالا که تو شصت سال داری یعنی پانزده سال، تنها مرا اینجا این سر دنیا به گریه می اندازد. که نکند نباشی. که همین پانزه سال مانده و من از تو دورم و دور می مانم و غربت نشینی یعنی تو را چند بار دیگر دیدن در این سال های مانده؟ و باز درست مثل همان خردسالی توی کوچه و خیابان، نصفه شب، توی راه خانه، گریه ام بگیرد و بند نیاید برای عزای نیامده ی تو. تو ندانستی مادر و من چنان از مواجهه با این حقیقت ساده و هولناک مستاصلم، چنان تمام زندگیم انگار پوست انداخته و حجاب برداشته و رخی دیگر نشانم می دهد که توان قدمی از قدم برداشتنم نیست. که توان برخاستنم نیست. که حتی توان نگریستنم. که بغض راه نفس را بسته و اشک امان دیدن نمی دهد.


من به دنبال آن دو سال گم شده بیست و شش سال بیغوله ها را گشته ام. با خود، با دیگران خودم چه کرده ام مادر می دانی؟ که تمام این سالها را در رفت و آمد میان عشق و نفرت تورا پس زدم و طلبیدم. از تو فرار کردم و تو را اما پناه دادم. که سالهای شور و شوق جوانی را به دنبال آرامشی و ثباتی مطلق - همان که تنها مخصوص به همان سالهای بی دغدغه ی خردسالی است - میان پسرکان و مردان جوانی گشتم که هیچ از آوارگی نمی دانستند. یک عشق یکسویه و بی رابطه برای سه سال نوجوانی. سه رابطه ی دو و پنج و سه ساله همه بی سرانجام و با پایانی تلخ تا به حال. من چه می خواستم که هیچ از هوس نوجوانی نفهمیدم و نطلبیدم؟ که هیچ میلی از تنوع و لذت طلبی در من نبود؟ که سرم میان کتابهایم بود به درس خواندن و دلم دنبال پناهی چنان امن که حتی ذره ای شک به نبودن و نماندش نباشد.من چه کردم با آنها؟ چه خواستم از آنها؟ به تلافی نگرفتن چیزی که سالها وقت از گرفتنش گذشته بود چه بر سر رابطه هایم آوردم؟ تو می دانی مادر؟ نمی دانی. الف می گفت تو می گویی دلت می خواهد کسی باشد که چنان اعتمادت را جلب کند که بتوانی کمی به او تکیه کنی و خسته گی این سالها را به در کنی. اما تو نمی گذاری. تو همه کار را خودت می کنی. گفتم کسی اگر باشد که بدانم می شود به او تکیه کرد می کنم اما کسی نبوده تا حالا. اما کسی نبود که به من بگوید آن اعتماد بی حد و نصاب را دیگر نمی شود به کسی داشت وقتی بزرگ شده ای وقتی مستقل شده ای. در تناقض است میان تویی که می خواهی خودت باشی تا تویی که بخواهد لمه بدهد بی خیال و آرام به کسی. که آنچه تو می خواهی نه خواست حالای تو که سهم توست از کودکی که هنوز مصرانه داری از دیگران طلبش می کنی و حتی به اقتضای بزرگ شدنت دیگر توان چنان لمه دادن بی دغدغه را نداری. آخ که من چه کردم با خودم. چه کردم ندانسته با زندگی. چه بارها که بی جهت نکشیدم. چه دغدغه ها که بی جهت نداشتم. چه نفرت ها که نکاشتم. چه زخم ها که نخوردم. چه کینه ها که به دل نگرفتم.  

حالا وقایع رنگ دیگری به خودش می گیرد. لحظه لحظه هرروز چیزی از گذشته ی  دور و نزدیک ملبس به این حقیقت تلخ رخ می نماید و ویران می کند و می گذرد. حالا این روزها هرلحظه حالی دگرگون دارم. شبها بی خواب تر از همیشه تصویر در تصویر آوار سیاهی شب می شود و بغض هایی که هی می ترکد و اشکهایی که تمام نمی شود. سبک شده ام؟ از باری که زمین گذاشته ام؟ هنوز نه. که باری چنین سنگین را که بیست و هشت سال به دوش کشیده باشی و یکهو برداشته شود زمین می خوری. روحت و بدنت که زیر سنگینی این بار خم شده، کرخ می شود به درد می افتد. مچاله می شوی و هر بندی از وجودت را که تکان دهی آه از نهادت بلند می شود.

این روزها دلم تنها آغوش ترا می خواهد مادر. که سرم را روی پایت بگذاری و با آن انگشت های کشیده ات به عادت قدیم موهایم را نوازش کنی. که خوابم کنی. که بیست و هشت سال خواب ناآرام را بر پاهای تو خواب کنم. چنان آرام و بی دغدغه انگار دختری دوساله در آغوش مادری که همیشه بوده، همیشه هست.

۱ نظر:

Unknown گفت...

لذت بردم از قلم، اما غمين شدم از موضوع...
کولي! کوله به دوشي! هويت جالبيه. حالا که فکر مي‌کنم حس همزادپنداري مياد سراغم. اينکه من تو کوله‌بارم چيا ريختم؟!!
حسرت‌هاي نوجواني، جون‌کندن‌هاي جواني، n تا رابطه جدي غير جدي که فقط تموم شدن يکيش رو حماقت مي‌دونم، حماقت‌هام، ترس‌هام، لذت‌هام که اينقدر سبک‌اند که بودن و نبودنشون توي کوله‌ام تفاوتي نمي‌کنه و ...
مدت‌هاست که دلم مي‌خواد اين کوله رو يه جا نابودش کنم و يه زندگي جديد بسازم اما نميشه. مثل خوره بهم چسبيده و روحم رو داره مي‌خوره.
علي ش.