۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی

علاقه، معلق، تعلیق، تعلق، همه از ریشه ی علق. به معنای آویزش دل. علاقه که داری به کسی یعنی دلت آویزان اوست نه دل که تمامت معلق چیزیست یا کسی. انگار کن که زندگی باشد سقوطی مداوم و یک نواخت و در میانه اش حباب هایی باشد رقصان و معلق و تو با سر بیفتی توی یکی از این حباب ها و معلق کسی بشوی و آن سقوط به تعلیق درآید و تا وقتی آن حباب تو را معلق نگاه دارد یا تو تعلق داشته باشی به آن حباب سقوطت می شود حرکتی سیال در بستر نرم و شفاف حبابی که  به میانتان پیوندی از باب علق هست و اما بند این آویزش که پاره شود و آن حباب بترکد دوباره سقوط می کنی از میان حباب ها می گذری و یا تنی می سابی اما وصلشان نمی شوی تا دوباره بیافتی توی حبابی دیگر و تعلیقی دیگر و تعلقی دیگر. این سقوط تا آنجا می رود که زندگی تمام شود. بی این زاده های علق، زندگی تمامش می شود سقوط و چشم که باز کنی با تمام وزنی که گرفته ای از تمام عمر سقوط با سر می روی تو سیاهی خاک. بی هیچ لحظه ای که کش آمده باشد، خوابت کرده باشد، یادت برده باشد که این سقوط ته دارد و که یک روز می رسد که می رسی و تمام می شوی. اما این حباب های تعلقات، این آویزش های دل، این به دل دوست داشتن ها تو را در میان این سقوط به آغوش می گیرد و لحظه های نشئه آور تعلق کش می آید و خوابت می کند و مستت می کند و چه خوب که به خودت بیایی ببینی سوار بر این تعلق، نرم و بی هراس رسیده ای به ته خط و آرام پایت را بگذاری بر خاک و به مرگ سلام کنی. 

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

خواجه جان، بند می شود طناب دار باشد، می شود زنجیر اسارت باشد. می شود اما هم، که تابی باشد که لذت پرواز را برای آنی که بال ندارد محقق کند. من کودکانه هر بند تعلقی را تاب می بینم، تا که در نگاه تو چه باشد.


هیچ نظری موجود نیست: