۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

خودکشی- دیگرکشی

سمانه مرادیانی مرد. خودکشی کرد. در بیست و چهارسالگی. من نمی شناختمش. دوست یکی از دوستانم بود اما رفتنش تلخم کرد. شب، قبل از خواب بود که فهمیدم و تا صبح با مرگش کلنجار رفتم. حتی در خواب. شب قبلش یکهو دل شوره گرفته بودم. صدای جیغ می آمد در سرم. جیغ مدام و داشت دیوانه ام می کرد. ترسیدم. یاد پریای شاملو افتادم. توی فیسبوک نوشتم : پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می کردن پریا، مثه ابرای باهار گریه می کردن پریا.
خبر را که شنیدم یاد جیغ های شب قبل افتادم که توی سرم تیر می کشید. بعد یاد شبی افتادم که صبحش یک مشت قرص خوردم که بمیرم. همان شبی که مادر برای اینکه نگذارد بروم هنر بخوانم از غیرت  پدر سوء استفاده کرد و دخترش را بدنام کرد تا حرف خودش را به کرسی بنشاند. همان نصفه شبی که یواشکی حرفهایش را می شنیدم دلم شکست از مادری که برای به کرسی نشاندن حرف خودش دخترش را به گند می کشد. هفده ساله بودم. مدرسه می رفتم هنوز. مادر با تمام تلاشش بازمانده های پدری را که دوسال بود فهمیده بودم از آن من نیست از من می گرفت. آن شب زندگی تمام معنی اش را برایم از دست داد. مادر و زندگی اش تنها برایم کافی بود که از هرچه زندگیست سیر شوم. از فکر اینکه زندگی می تواند تو را به جایی برساند که مادرِ مرا رسانده آنچنان منزجر شدم که نخواستم بمانم. از تصور نگاه کردن در چشمهای پدری که شب قبل با اینکه نمی دیدمش دیدم که خرد شد از تصور اینکه دختری که دردانه اش بوده از راه به در شده تهوع می گرفتم. از زندگی که تمامش سیاه و سفید بود. آدم توی هفده سالگی چه دارد غیر از خانواده و پشتوانه اش برای اوج گرفتن؟ پر زدن و رفتن و ساختن؟ وقتی نداشته باشی اش می شوی کسی که هیچ ندارد که ببازد. زندگی دیگر هیچ چیز جذابی برایم نداشت. هیچ چیز خوشحالم نمی کرد. چقدر این جمله را با تعجب در سرم زمزمه می کردم آن روزها. ضربه ی مادر تلنگری بود که کاسه ی صبرم را لبریز کرد. من از هرچه آینده بیزار شده بودم. آنچنان من را در خانه ایزوله کرده بودند که هیچ تصوری از امکان خلاصی از نکبتی که درش زندگی می کردم در سرم نبود. فکر می کردم در دنیایی که آدم با مادر خودش نتواند با صلح زندگی کند تلاش برای درمان دردهای دیگر بشر بی فایده است. مادرم آن موقع قرص اعصاب می خورد. رفتم دو بسته قرص از توی کیسه اش برداشتم و انداختم توی کیف مدرسه ام. پدر خواب بود و برعکس همیشه بیدار نشد. خوشحال شدم که بیدار نشد. از در خانه که بیرون زدم خورشید طلوع کرده بود. فکر کردم این آخرین طلوع است. رفتم مدرسه. توی حیاط دو بسته قرص را بالا انداختم ناشتا و رفتم پشت بام مدرسه. مچاله شدم یک گوشه تا مرگ بیاید. گریه می کردم بی صدا و دلم هم میخورد. فکر نمی کردم کسی بیاید پشت بام. فکر کردم بهترین خلوت است برای مردن. نمی دانم چقدر گذشت که ناظم مدرسه پیدایش شد. توی دلم به شانس خودم فحش می دادم. فکر کردم جا خلوت تر سراغ نداشتی؟ دیدم نداشتم. برنامه ریزی نکرده بودم. یک شب تا صبح نکبت را نشخوار کرده بودم و رسیده بودم به مرگ بی هیچ برنامه ریزی. گفت اینجا چه کار میکنی. چه میگفتم؟ پرسید چرا گریه کردی. جواب ندادم. بلندم کرد برد پایین. دلم بهم می خورد و دلشوره هم اضافه اش شده بود. پیدایم کرده بودند و حتما حالا نمی گذاشتند بمیرم. گفتم حالم خوب نیست. دلم درد میکند. کودکانه فکر کردم ولم میکنند و دوباره می روم یک گوشه قایم می شوم. گیر افتاده بودم و ذهنم که داشت کم کم از دستم در می رفت هیچ کمکی نمی کرد. پرسید چرا سیاه پوشیدی؟ به آستین لباسم اشاره می کرد که از روپوشم بیرون زده بود. فکر کردم من همیشه سیاه می پوشم. دنبال راهی بودم که از دستشان خلاص شوم. راهی نبود. کارشان را بلد بودند. یک لیوان آب گرم به زور به حلقم ریختند و یکی هی پشتم را می مالید. میخواستم بگویم نکن حالم دارد بهم می خورد. نگفتم. دیدم یکهو سر و کله ی پدر و مادرم پیدا شد. از کجا فهمیده بودند؟ مدرسه چرا خبرشان کرده بود؟ به این زودی؟ همه چیز داشت خراب می شد. دیدن مادرم تیر خلاص قرص ها بود که آزاد می شدند توی معده ام. افتادم زمین. نفهمیدم کی بلندم کرد و برد توی ماشین  خودمان. بردندم بیمارستان سعادت آباد. از ماشین که پیاده ام کردند روی پا بند نبودم. پدرم و ناظم زیر بغلم را گرفته بودند و پاهایم می کشید روی زمین. دیدم مختل شده بود. همه چیز در هم می رفت اما حواسم هنوز سر جایش بود. برگشتیم توی ماشین. گفته بودند ببریدش لقمان الدوله. توی ماشین سرم روی پای ناظم بود که هی پشتم را می مالید. اینقدر مالید تا چهار تا قرص نیمه حل شده را بالا آوردم. پدرم پرسید چندتا بود. ناظم گفت چهارتا. پدرم پرسید چندتا خورده. کسی نمی دانست. 
مادرم جلو نشسته بود و حرف نمی زد. چنان منزجر بودم از او که همان کافی بود که تمام روده هایم را بالا بیاورم.
نیمرخ پدر را می دیدم که داشت رانندگی میکرد. انگار او مرده بود و من بازمانده ای بودم که گریه میکردم. رسیدیم لقمان الدوله. نفهمیدم کی و چطور مرا رساند توی بیمارستان. آنجا ده نفری ریختند سرم. چی خورده. کِی خورده. کسی نمی دانست. از خودم می پرسیدند. پسر خوش قیافه ای بود که هی سوال میکرد. پدر قرص هایی که توی ماشین بالا آورده بودم داد دستشان که ببرند آزمایش. پسر خوش قیافه هی می پرسید چی خوردی. حواسم بود اما نمی خواستم جوابش را بدهم. دمر خواباندم روی تخت. یک چوبی که سه تا سوراخ داشت گذاشتند لای دندانم. از توی دوتا سوراخ کناری دوتا بند رد شده بود که چوب را پشت سرم بند میکرد. دندان های نیش من کمی بیرون زده. لبم بین چوب و دندان گیر کرده بود. درد را می فهمیدم اما توان آزاد کردن لبم را نداشتم. از سوراخ وسطی چوب یک لوله رد کردند توی معده ام. احساس کردم تمام مری ام را خراشید. یک تشت آن زیر گذاشته بودند. یک مایع بنفش و سیاهی را هی می ریختند توی لوله و من همان را عق می زدم توی تشت و توی سیاهی و بنفشی ها قرص های سفید کوچکی بود که بیرون می آمد. درد امانم را بریده بود و سرم هی بزرگ و بزرگ تر می شد. فکر کردم کاش بیهوش بودم. توی آن هیاهو  و درد صدای مادر را شنیدم که از بیرون در داد می زد اگر می خواست خودش را بکشد چرا شب نخورد تا صبحش مرده باشد این بساط را به پا نکند. چیزی چنان به قلبم چنگ زد که هنوز بعد از دوازده سال پشتم از یادآوری این صحنه تیر میکشد. میخواستم داد بزنم یا اورا خفه کنید یا این را از حلق من در بیاورید. در من آنقدر انزجار هست که همه اش را بالا بیاورم. به پشت خواباندندم. پسر خوش قیافه با چشم های سبز باز آمد سراغم. همان سوال ها. این بار جواب دادم. گفتم پانزده تا بیست تا همین حدود. گفت با این تعداد که نمی میری. فکر کردم حالا چه وقت شوخی است و حالا انگار که من صدبار دیگر تجربه داشته ام که باید بدانم آدم با چند تا قرص می میرد. پرسید چی خوردی. ارگوتامین سی خوردم. جا خورد. گفت این را از کجا گیر آوردی. همه والیوم می خورند. وقتی نوع قرص را فهمیدند همهمه بیشتر شد. بعدها فهمیدم که قرص خطرناک تری خورده ام از انواع خواب آورها. قرص میگرن مادرم بوده که قاطی قرص های اعصابش بوده. قرصی که خواب نمیکند. پس برای همین بود که خوابم نبرده بود. قرصی که رگ های سر را گشاد می کند تا خون به مغز برسد. پس برای همین بود که احساس می کردم سرم اندازه ی کل بیمارستان بزرگ شده. از چند ماه بعد برای اولین بار میگرن هایم شروع شد و تا به حال دست از سرم بر نداشته، خیلی وقتها فکر میکنم اثر همان قرصهاست. دست های من لاغر و استخوانیست با رگ هایی که همیشه بیرون زده. اما رگی نمانده بود که بخواهند پیدا کنند. پسر خوش قیافه گفت رگ نداری من دستت را محکم نگه میدارم تا همکارم سرنگ را با شدت به دستت بکوبد. نباید دستت را بکشی و گرنه سوزن می شکند. تا تو باشی فکر خودکشی نکنی. بعد توی چشمهایم نگاه کرد و گفت دختر به این خوشگلی حیف نیست؟ فکر کردم چرا اینقدر حرف می زند. انترن باشی و توی قسمت خودکشی کار بکنی این همه بذله گو  باشی. دستم را گرفت و یکی سرنگ را مشت کرد توی دستش و کوبید توی ساعدم. درد پیچید توی تنم. تنم از تخت بلند شد و دوباره افتاد سر جایش. رگ گرفتند و سرم زدند  و بردند توی بخش. بخش پر بود. توی تخت گوشه ی اتاق خوابیده بودم رو به پنجره. دو سه ساعت بعد پدر آمد با مادر. گفت نمی گذارند مرخصت کنیم. گفتند خطر خونریزی مغزی مانده هنوز. فکر کردم پس هنوز ممکن است بمیرم. مادر آمد دستش را گذاشت روی دستم. دستم را کشیدم. گفتم آن حرفها چه بود به بابا زدی؟ گفت هییس. فکر کردم شرمنده است. ساکت شدم. بعدها فهمیدم ساکتم کرده که کسی نفهمد برای چه خودکشی کرده بودم. به عمه هایم گفته بود عاشق یکی از فامیل ها شده و برای همین خودکشی کرده. چه چیپ و احمقانه! درست یک ماه قبل از آن داستان برای مادر تعریف کرده بودم که سه سال عاشق یکی از پسرهای فامیل شده بودم. گفتم چون می دانستند و برای همین با آن فامیل قطع رابطه کرده بودند که از سرم بیفتد. گفتم که بداند می دانم که آن یک احساس بچه گانه بوده که هرکس موقع بلوغ به جنس مخالفش پیدا می کند. گفتم که بداند که هیچ رابطه ای بین ما شکل نگرفته بود و این تنها یک احساس یکطرفه بود که تمام شد و خیالش راحت باشد که دخترش بزرگ شده و خودش می فهمد دارد چه کار میکند. می خواستم خیالش را راحت کرده باشم و نشانش بدهم که بزرگ شده ام و کم کم دارد حالی ام می شود چی به چی هست. از این که از آن داستان سوء استفاده کرده بود تا گناه خودش را در خودکشی من پنهان کند چنان منزجر شدم که تا به همین امروز دیگر راجع به هیچ چیز، هیچ چیز از زندگی و رابطه هایم و کارم و علایق و افکارم برای مادرم نگفته ام. آن دفعه بار اول و آخر بود. پدر و مادر گفتند که اگر حالت بد نشود فردا مرخص می شوی و رفتند. 
تنها که شدم حالم خوب بود. تنم جان نداشت و دلم هنوز به هم میخورد و سرم هنوز اندازه ی اتاق بود و لبم که پاره شده بود باد کرده بود و خون دلمه شده بود اما حالم خوب بود. تمام مشکلاتم سر جایش بود به علاوه که یک خودکشی ناموفق هم به پرونده ام اضافه شده بود اما در من هیچ فکر آزار دهنده ای نبود. سبک بودم. برای یک لحظه احساس کردم زندگی ارزش این همه سیاهی و سیاه نگری را ندارد. زنده بودم و با تمام وجودم زنده بودن را احساس می کردم و دوست داشتم. آن ساعت هایی که دراز کشیده بودم توی اتاقی که غیر از من پنج مریض دیگر هم داشت و بوی گند عجیبی می آمد که شبیه هیچ بوی دیگری نبود، توی تختی که ملافه هایش از فرط شستن نخ نما شده بود و از دیوارهای اتاق که از کرم رنگ به زردی می زد نکبت می بارید و شیشه ی پنجره اینقدر خاک و باران خورده بود که هیچ تصویری را بر اتاق اضافه نمی کرد من زنده بودم و زندگی را دوست داشتم. حسی که با هیچ منطقی برایم قابل توجیه نبود. همانجا فکر کردم هیچ دردی در دنیا ارزش این را ندارد که خودت را خلاص کنی. که حیات داشتن نعمتی است که با هیچ دردی نمی توان فروختش. همانجا گفتم این اول راه است و فقط کافی است کمی بزرگ تر شوی تا بفهمی زندگی چه ردیف رنج هایی که نچیده بر سرت سوار کند اگر از حالا ببازی بد باخته ای. همانجا به خودم قول دادم سربلندی ام در این باشد که مانده ام نه در شجاعتی که به خرج داده ام در رفتن. آن شب تا صبح به لطف هشت تا سرمی که بهم وصل کردند بیدار بودم و مدام در راه دستشویی. از زندگی همه ی آن پنج نفر دیگر با خبر شدم. تخت بغل دستی ام زنی بود که نمی دانم چاق بود یا ورم هم کرده بود که ظاهرا دچار گاز گرفتگی شده بود و تمام بدنش تاول زده بود. وقت ملاقات کلی فامیل داشت که با گل و شیرینی ریختند سرش. توی ملاقاتی ها پسری بود که حواسش به من بود. سر صحبت را باز کرد اما من حوصله ی جواب دادن نداشتم. بیمارشان یواشکی گفت خودکشی کرده. یکی از دسته گل ها را آورد گذاشت بالای سر من و بعد گفت دختر به این خوشگلی چرا باید خودکشی کند؟ فکر کردم بین خوشگلی و خودکشی چه ارتباطی هست توی سر مردم که من نمی فهمم؟ در ذهن من خوشگلی آفتی بود که من را در خانه چنان بسته بود که از دنیای اطرافم هیچ نمی دانستم. عطش دانستی که در محدودیت های خانه سرخورده مانده بود. در سر من همین کافی بود که خوشگلی را به خودکشی پیوند بزند.
تخت بغل بیمارِ گاز گرفته زنی بود که خودکشی کرده بود. قرص خورده بود. حرف نمی زد اصلا. تخت وسطی گفت از دست شوهرش. وقت ملاقات شوهرش و مادر شوهرش آمده بودند بالای سرش. دخترک حرف نمی زد. فکر کردم چه بی کس است که باید ملاقاتی اش شوهری باشد که از دستش خودکشی کرده. روی سه تا تخت روبه رو هم دوتا پیرزن بودند با یک دختر جوان دانشجو که او را هم گاز گرفته بود. یادم نیست از کدام شهرستان اطراف تهران آورده بودندش آنجا. می گفت توی خوابگاه دچار گاز گرفتی شده و چند تا از دوستانش هم مرده اند. دو تا مریض دیگر دو تا پیرزن بودند که یکی واجبی خورده بود و آن یکی نمی دانم چی. هر دو بیهوش بودند. پرستار آمد زیرشان را عوض کرد. مثل دوتا جنازه افتاده بودند روی تخت و هر دو زخم بستر گرفته بودند. هیچ کس ملاقاتشان نیامد. فکر کردم آدم باید به کجایش برسد که توی این سن واجبی بخورد؟ 
فردا صبحش حالم خوب بود. می خندیدم و برای بقیه جوک تعریف میکردم. خودم سوزن سرم را که دستم را درد می آورد در آوردم چون پرستار سرش شلوغ بود و به اتاق ما حالاحالا ها نمی آمد. حتی سوزن دست دختر گاز گرفته را هم در آوردم. اینقدر بالا و پایین پریدم که زن جوان هم به حرف آمد و خندید و گفت تو با این روحیه چرا خودکشی کردی. گفتم اگر نمی کردم حالا روحیه ام خوب نبود. هنوز هم فکر می کنم آن تجربه ی خام و ناموفق اگر نبود سالها بعد که تلخی ها پر رنگ تر شد و دردها عمیق تر و بهانه ها محکم تر، بارها که تا مرز خودکشی رفتم و خودم دست خودم را گرفتم و برگشتم، می مردم.
ظهر پدر آمد دنبالم. گفت دیشب چه طور بود. هنوز سرخوش بودم. با آب و تاب تعریف کردم. گوش کرد. گفت ظاهرا تو شب خوبی داشتی. گفتم آره. هنوز هم نمی دانم چرا گفتم آره. شب خوبی نبود من گیج بودم از آنهمه اتفاق. تنها سبک شده بودم و دیگر نمی ترسیدم. همین کافی بود که شبم را بهتر از شبهای دیگر کند.گفت اما امان از شبِ من. 
فکر کردم نمی داند سرخوشی من از شور زندگی است که  در من بیدار شده. فکر کردم فکر می کند خوشحالم که به عذابش انداخته ام و چی بی مسئولیت بوده ام که به دردی که او از نبود من می برد فکر نکرده ام. چیزی نگفتم اما. از آن روز به بعد من و پدر مشکلاتمان را با هم سرپوش نمی گذاشتیم. از آن روز من از دختر رامی که هیچ کار اشتباهی نمی کرد و عزیز پدر بود شدم دختر سرکشی که اگر غافل می شدی کارش به بیمارستان میکشید. بعد از آن من و پدر بارها دعوا کردیم و افسانه ی پدر و دختری که هیچوقت هیچ مشکلی با هم نداشتند تمام شد. مادر کار خودش را کرد. نه من دیگر بت پدر بودم و نه پدر بت من. اما یاد گرفتم برای زندگی بجنگم. چیزی که در دو دوره بحرانی دیگر که سال ها بعد سراغم آمد و افسردگی که من را تا پای مرگ کشاند زنده برم گرداند.


راجع به خودکشی قبلا هم نوشته ام اینجا و اینجا و اینجا

۹ نظر:

soya گفت...

می دونی سمانه چرا خودکشی کرد ؟بعضی ها که اینقدر احمقند با خودشان فکر می کنند که عاشق شده ولی کاش به کساییکهبعد از خودش موندن هم فکر می کرد این خیلی خودخواهیه

Haniyeh گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
Unknown گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
Unknown گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
Haniyeh گفت...

خودکشی بیشتر وقت ها یک لحظه است. نه اینکه از قبل بهش فکر نکرده باشی، اما بیشتر وقت ها بدون برنامه ریزی قبلی در لحظه اتفاق می افتد. برای همین است که بیشتر اوقات اطرافیان در شوک باقی می مانند که چطور شد. این جور وقت ها فکر می کنم که آنقدر طرف مشغول به خودش هست که به فکر کردن به دیگران نمی رسد که قبل از اینکه به خواهد به دیگران برسد کار از کار گذشته.

soya گفت...

فکر کنم سمانه دختری بود که از زمان و مخصوصا زمان خودش جلوتر بود ولی الان دقیقا پدر مادرش جز جیگر شدن. گریه های پدرش از ذهنم پاک نمیشه

ناشناس گفت...

مثل شما من هم سمانه را با واسطه می شناختم. من هم خیلی متأثر شدم و ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد. من نزدیک دو سال است که وبلاگ ات را می خوانم. تصادفا پیدایش کرده ام. از لینک های پ. که او را نیز نمی شناسم و با بعضی نوشته هایش بسیار همدل می شوم. مثلِ همین «علف» که ده ها بار خوانده ام. من نوعی نزدیکی خاص بین تجربیات تو و بسیاری از تجربه های زیسته ی خودم حس می کنم. بارها شده که خواسته ام برای ات کامنت بگذارم و بپرسم چطور می شود: دو نفر این همه تجربه ی درد مشترک عاطفی داشته باشند؟! یکی دختر و آن دیگر پسر. من از تبریز و شما از تهران. گر چه اکنون هر دو خانه به دوشیم که تمامی زندگی مان در دو چمدان سفری در جابجایی دائم است؛ گیرم تو با هواپیما و من با اتوبوس؛ و نیز گیرم که تو همسر مهربانی داری و من تنهای تنهام.
نمی دانم چگونه این قدر خوب می توانید اسرار درون را با قلم تان جاری کنید. همیشه وقتی می خوانمت، حس عجیبی سراسر وجودم را در بر می گیرد و چه بسا قطره های اشک.. . من همیشه سعی کرده ام که دیگران نفهمند که چقدر حساس ام، که تک جمله ای، نیم حرکتی می تواند دلم را مثل شیشه پودر کند. برای همین احساسات ام را همشه مخفی نگه داشته ام. حتی، همین حالا از این که ممکن است کامنت ام ناراحت ات کند، در عذابم. که هیچ رازی در این کامنت نیست جز این که بگویم چقدر حس هایت را می فهم، بیشتر دردهای ات را درک می کنم. منم تجربه ی خودکشی داشته ام، دقیقا با قرص اعصاب و ناموفق. و دقیقا می فهم که چطور می تواند بعدا انسان را بیمه کند. و می دانم که این دردهای درونی، به قول شما، اعصاب آدمی را مقاوم نمی کند، آخر اعصاب پوست ندارد که درد کلفت اش کند. اعصاب آدمی فرسوده می شود، سایش می یابد؛ آن هم به شکل برگشت ناپذیر. و می دانم که ما چقدر به لحاظ روانی از دیگران سالم تریم. اگر کسی روح حساسی ندارد، نمی فهمد و درد نمی کشد، هنوز انسان و انسانی بودن را درک نکرده... . زندگی برای من نیز نوعی انباشت درد بوده و هر دم دردهای تازه تری که شگفت زده ام می کنند، گیرم دردهای ما منشأ متفاوت داشته باشند، اما به شکل عجیبی، بازخوردشان در سیستم عصبی و احساسی ما یکی ست.
دختر، خانم محترم، هانیه خانم، به خاطر این قلم زیبایی که دارین... حتی اگر همه نوشته های تان داستان محض باشد، مراقب خودتان باشید و بنویسید. من نقاد ادبی نیستم، ولی این قدر کتاب و ادبیات خوانده ام که تفاوت نوشته ها را بفهم ام. بعضی از نوشته ها و شعرهای تان شاهکار است. و این بار نیز انگار بهتر از نزدیک ترین دوستان سمانه در سوگ اش مطلب نوشته اید
پیروز باشید
(لطفا کامنت ام را، اگر هم تصمیم به انتشار گرفتید، ناشناس منتشرش کنید. سپاس)

Leila گفت...

سلام هانیه ی عزیز. مطلبت را خواندم و به شدت متأثر شدم. شعرهایت را هم خواندم و دوست داشتم. می خواستم که با تو از طریق ایمیل تماس بگیرم و سوالی داشتم. اگر لطف کنی و با من تماس بگیری ممنون می شوم. لیلا فرجامی. leilafarjami@hotmail.com

مریم گفت...

چقدر نزدیکی به من...